در باب بازندگی
بازنده کیست؟ او که دست از
تلاش برداشته است؟ او که خودش را در چهاردیوار حبس میکند؟ کسی که میبازد را دیده
ام؟ در چهار راه ها و معابر؟ از شهرها گذر میکند و کارتونخوابی که در ازایِ
مقرری ناچیز گدایی میکند؟ بازنده کیست؟
گاهی شبها، در خیابان پرواز میکند و از
ساختمانها میپرد و در ساعت هایی از شب از کنار «پاساژها و ساختمان های تجاری»
گذر میکند. رهگذرِ جانبرکفِ ناظری است از نخواستنها اشباع. پر از شرمی عجیب.
دلی غریب. او که شبها بالای خانه هاست و نقابدار، گرد و غبار به پا میکند.
این ایده بیشتر به کارِ ایدههای
کامیککان و داستانهای فرامرزی می آید. اما حقیقت آنکه، از آن شب های سرد
زمستانی که گهگاهی خیابانگردی کردم، خیلی گذشته است. چهارسال یا شاید بیشتر؟
میگفت ولگرد ها در خیابان
هستند و برای خودشان فرهیختاری دارند. و جز آن ها را نمیبینند.
مثل منِ خودخواه. مثل اینکِ
من. یک بازندهی بی ادعا که دیگر هیچ جای این کره خاکی نیست. فقط احساسِ غمی
سرپوشیده از اکراه میکند و من بابِ خودش، دژی بزرگ ساخته از انسانهای محدود و
واژه های محدود. بله. کاری از او بر نمیآید، او یک بازنده است.
میبازد. شکست میخورد.
این فکر سالها به من متبادر
شده بود. شیش از بیش سال پیش، دبیرستانی بودم. خواب دیدم مردی سیاهپوش میگذرد از
کنارم و با سرعت سرسام آوری می دود و از چشم پنهان می شود. میبینم لباس سیاهی
برتن کرده است. گویا بدن ورزیده ای دارد. حرفهایی برای گفتن دارد و این در شب
دویدنش، که بی شک خطرناک است. احتمال میرود پلیس یا مامور ویژه ای بازداشتش کند
یا بازخواستش. شیش از بیش سال پیش، اینگونه شروع به نوشتن کرده بودم؛ حداقل تاجایی
که حافظه یاری میکند:
تعجب نمیکنی این مرد با
دردهای خفته و غمهای مرده بی پروا میدود؟ تعجب نمیکنی در شب تاریک، یک نفس،
معابر را دوره میکند؟
چنین ایدهای در ذهنم نماند.
خواستم عملی اش کنم. لباس خاصی پوشیدم و پیش بندی به دهانم زدم، سفید. بیرون زدم و
دویدم. حوالی دویِ شب بود. افکارِ از این قبیل زیادی درگیرم میکرد. فکر هایی از
قبیل ولگرد بودن، بازنده بودن، ناجی بیدادگران بودن و نیمه شب از خانه جَستن. آن
شبِ سرد، لطف و فایده داشت. با این حال، جز یکی خاطرم نماند: زنی را دیدم
با لباس بنفش به اتاقِ بزرگی رفت مخروطی شکل، کنار مخروبه های ساختمانی که باد
زمستانی لَچَک های گنداب گرفته مخروبه ها را تکان میداد. آن زن، کنارِ دو زنِ
دیگر مشغول کار بود. این شد که از خودم پرسیده بودم آیا شرکت های دولتی در نیمه
های شب هم کار می کنند؟
سوال نپرسیدم جز بعدها در
جایی نوشتم که از آن ها سوال کردم و در مورد کار و احوالشان پرسیدم. چون آن روزها
به عقیده ی من، شب بیدار ماندن، کارِ هیجان انگیزی بود.
بعدا با مفهومی به نام مفهوم
ولگرد بودن آشنا شدم. تعریف من از ولگرد، بسیار ملهم از تعریف فیلسوفی از ولگرد یا
خیابانگرد ( فلانیور) است. به نظر من او بازنده بوده است. باید خوشحال باشم که
شیش از بیش سال پیش، این چیزها را تجربه کرده ام؟ من شنیده بودم که بهای نوشتن، با
خون و رنج درون بدست میآید. خون اگر پیشقراوول نشود، پس شیش سال تجربه کردن هم نبود. بیش از شیش سال، طالبِ غمآهنگ رنجشی تسمهوار، قدم فرسایی می توان کرد.
با اینکه شیش از بیش سال، از
شروع بازنده بودنم میگذرد، هنوز یاد نگرفتم چگونه ولگرد باشم. چگونه بازندهای
درخور نامم.
Comments
Post a Comment