خطوطِ چهره ی درماندهام
فکر
میکند تا
آخرش خودش را با ذوق و شوق در آینه خواهد دید. ولی اشتباه این است. انسان ها تغییر
می کنند. اگر هم به من بی اعتنا بوده باشد، راحت باورش نمیکنم. زمانی که جلوی چشمم تغییر کرد، فکر کردم دروغ می گوید.
حتما از بازی های خودش است. و دوست داشتنم را پنهان کردم، و می خواستم او هم مرا
به همان اندازه دوست بدارد. یک سال و اندی بعد با او حرف می زنم . قلبم شروع به
تپش می کند. باید شروعش کنم.
مثل
دو دوست معمولی بیرون می رویم و من هم از گل نیلوفر ارغوانی، پامچال و بنفشه ها
حرف می زنم. گل ها را دوست دارد. او هم به گل ها نگاه می کند و منتظر است چیزی در
مورد او بگویم. نه منتظر نیست. میخواهد. نباید پنهان کنم ناشناخته ها عجیب و دوست
داشتنی نیستند. اما احساسِ گناه میکند. با صورت غمزده و خجالتی نمیشود به جایی رسید. به جایی
خواهی رسید؟ وقتی به چهره اش نگاه می کردم و چهره خودم را در آینه دیدم، غمگین
نبودم. آنچه عیان است این که بعد از هر بار دیدنش هلالِ گوشم داغ میشود. ولی هر ناشناختهای به گم شدن کمک میکند و هیس، دوباره پیدا
شدن. تا آخرین پیدا شدن چقدر مانده است؟ آخربار خودت فهمیده ای که غم و غصه ندارد.
جملهی
«دنیا در دستِ توست»، همانقدر احمقانه است که فکر کنی چون جوان هستی «دنیا در دستِ
توست» و اگر کسی به تو گفتهش باشد، که حالا به من نثارش میکنی، رونده ی اشتباهی
است. آرزوی موفقیت کردن لطف کردن به کسی نیست. میدانی که؟ باید به اجرا
گذاشت و درباره اش حرف زد. ببخشید، ولی احساس گناه کردنت بیهوده است.
در
موردش کم میداند. خوب فکر نمیکند. فقط حرف میزند. و بعد اعصابش به هم
میریزد.
هر لحظه انگار از خودش ناراضی است. ولی خُب، این بخشی از یک بازیِ تکرارشونده است.
گفت، خوشم نیامد. میگویم، خوشت میآید. گفت، این دروغی محض است.
گفتم، همیشه دروغ گفتن انگیزه نمیخواهد. گفت، همه اش ناشی از بلاهت است. فهمیدم بلاهت
خودش را میگوید.
در
آخر با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم . چون میدانست هر چیز تمامی دارد
. و هر وقت میگفت ناراحت می شدم. چون دوست نداشتم تمام شود. ولی این بار پذیرفتم که خداحافظی
بخش تلخی از زندگی است . قول دادم از این به بعد ترسو نباشم . و اگر کسی را خیلی
دوست داشتم، پیدایش کنم و حدالامکان، به دستش آورم. چیزی نگذشت با به دست آوردنش
مخالف شدم. چون عشق روی دیگری از معنای آزادی برایم دارد . گرچه در نظر هر دوی ما
عشق دوطرفه دروغ داستان نویس هاست. و ما دروغ را دوست نداریم و صداقت را می پرستیم.
به قول او باید قدرِ خودم را بدانم. ولی این حرف بعد از یکسال و نیم نجاتم داد.
آزاد شدم و فهمیدم انسان ها به اندازه دوست داشتن های فراطبیعی معمولی هستند.
به
او می گویم: «لطفا کاری بکن که نترسم.»
هنوز تیک تاک های بیمار قلبم میشنوم . و اینبار با قدمی پُر تر می روم. دوست
داشتن، یعنی «بگذاری برود» و من تا آخر عمر به دنبال قدم های آزادی می روم . حتما قوی
است که قدم های آزادی را دوست دارد. چه کسی جرئت دارد بعدِ شنیدن اولین تیک تاک آشفتهی قلبش، از آزاد گذاشتن متعلقاتش
خوشحال باشد؟ یکبار که ترسو باشد، شجاع میشود و حاضرد باز تجربهش کند. هرچی که باشد. چه کسی حاضر
است دوباره مجنون و دیوانه شود؟ شجاع که باشد، مجنون و دیوانه هم نمیشود. دلزدگی هایش رفته و اهل بهانهجویی نیست. ولی از کردهها ناراحت است. فکرمیکند گناهکار است. همان روز داستان را طور
دیگری از سر میگیرد؛ و از روزهای نخست حرف می زند. از سنی می گوید که تازه حوصله دوست داشته شدن
پیدا کرد. چون احساس دوست داشتن را هیچوقت پیدا نکرد. و از میان همه این ها کسی را که
بیشتر دوستش داشت، آزاد گذاشت تا به هرکُجای دنیا برود. و دوستدارش ذره ذره با این فکر آرام
می شد که عشق همان آزادی است و من با درقفس کردن پرنده ای به جایی نمی رسم. او می گوید:
فکر من طولانی تر از دوست داشتن است و عادت دارم مثل ترسو ها با آن روبرو نشوم. و اگر
یک شب هم باشد، که باشد. چه کسی اهمیت میدهد؟ من روبرو نمیشوم. و من به دوستدارش فکر میکنم که با فکر آزادی ، عزیز ترین
کسش را لحظه لحظه از دست می دهد و از خود دورتر می کند.
این هم برنامه ی خودش بود.
حتما همینطور بود! حرفهایی که به او میزد، قدرتمند و منطقی
بودند. هیچ انسانی در برابر این تکهکلام های با صلابت و جسورانه مقاومت نمیکند. دوستدارش بود که جای خود دارد.
من و او هیچوقت با هم نبودیم. گذشته از خودم اگر حرف میزدم، چیزی نمیگفت. اگر از خودم می
گفتم، ارج میگذاشت و میستود. تعارفِ خوبی بود. میدانی چرا تعارف است؟چون خیلیها گفتند به دردِ لایِ
جرز هم نمیخورد. ولی او با صداقتِ بی حد و مرز آشنا بود. مثل الان، که میدانم چطور سرِ بچههای سادهلوح را زیرکیسه کنم. شاید
من هم سری از سرها را زیر کیسه کرده باشم؟ حتما. توی این ده سال، حتما. توی سر بچههای ساده لوح کوباندم، بیشک. در روز دیدار، یعنی
ده سال پیش، فهمیدم که اشتباه کردم. همانموقع هم آگاه شدم. میدانستم بازی را بَد
ببازم. دورِ تند گرفتن در زندگی کسی، هدفمندت میکند؛ تازه اگر با او
مرتب معاشقه کنی و از تمنیات رها شوی. من که اینکار را نکرده بودم. کرده
بودم؟ ما که باهم نبودیم. پس حتما، خیالاتی شده بودم. از من می خواهد خودش را هم
مثل پرنده ای آزاد بگذارم.
شروع
میکند.
میگوید
به خاطر اتفاق های یکسان به هم نزدیک شدیم . رابطه مان مثل خیلی از رابطه های دیگر
جدی شد. اگر چند سال پیش با هم برخورد داشتیم، نمی دانستیم از هم چه می خواهیم.
ناپختگی همیشه وجود دارد و ناپخته ها زود همدیگر را طرد می کنند.
اکنون،
او و اویش در یک خانه زندگی می کنند و «خانواده» اند. به قول خود او «خانواده یعنی
وقتی دور هم جمع میشویم و همدیگر را دوست داریم.» صبح ها به همدیگر عشق
می ورزیم. دست هم را میگیریم. مثلا صبح یکی از روزها که معلوم نبود از کدام
دنده بلند شدم، صدایشان را شنیدم. مگر خانهی بغلی بودند؟ شاید. و شاید من
خیالاتی شدم. در هر حال، شک ندارم صدایِ خودشان بود وقتی دست های هم را گرفتند و به هم لبخند زدند.
امضاء: برزکِ خِنزِر پِنظِری
امضاء: برزکِ خِنزِر پِنظِری
Comments
Post a Comment