ENFP گردنکش
از تمام دوران کم زندگیم، آن قسمت که شاید به یاریِ کسی امید داشتم و هیچکس در کنارم نبود، بیشتر آزارم میداد. چندماهی سرگردان بودم. بخاطر مسائل شخصی و هیچکس مرا برنمیتابید؛ که حاضر بودم هرجا باشم و بودم و پیشِ مردِ تبعیدی گذران زندگی میکردم که باید هرچه داشتم و نداشتم رویِ میز میگذاشتم. مهم نبود چه وضعیتی دارم. مهم نبود. او جیم میزد و میگفت هیچ نداریم و مجبور میشدم از اندوختهی ناچیزی که داشتم، هزینه کنم. روزهایِ خوبی بود. چون راحت حرف میزدم، پاره وقت کار میکردم و بخورنمیری به دست میآوردم. چندماهی بیشتر طول نکشید چون در غیر این صورت، آن صورتِ تراشیده و آن موهای ژولیده و پریشان تمیز را از دست میدادم.
در این میان، کسانی بودند که هوایم را داشتند و کسانی بودند که تا توانستند سنگِ تمام گذاشتند و آدمهای کم مایهی در یک کلام، روستایی، که خورجینِ دوستیام را بیدلیل .با آن ها باز کرده بودم زیر گوشم زدند و بیهوا بیرونم انداختند
نمیدانم چرا خورجینِ دوستیام را با کسانی باز کردم که در یک کلام، آنقدر کم مایه و مصنوعی بودند که وقتی با آنها در یک زیستگاه زندگی کردم و تاریکی و بی چیزیشان را در چشمانم دیدم و آنها از آن وضعیت شرمنده میشدند و فقط متهم میکردند.
میگفتند البرز، تو بگا رفتهای. ما خوبیم. تو در هَپَروتی. چون همیشه روحیهی بالا و سرخوشم را حفظ میکردم و لبخند میزدم و هیچوقت غُر نمیزدم و آزاری برایِ کسی نداشتم. همچنان، از او هم دلخوری نداشتم تا یکروز گفت نمیتوانی بیایی. دقیقا همان روزی که سرگردانیِام شروع شده بود و او هم از این موضوع باخبر بود.
کسانی را دوست مینامم که در لحظات سختی که داشتم به من کمک کردند. لزومی نمیبینم از آن آدمهای محافظهکارِ دغل باز خبری بگیرم. تا وقتیکه باید ادایِ خیلیچیز ها را در میآورند ولی هماتاق که میشوی، بنابر دوستی، زندگیِ یکنواخت و صورتِ فرسودهشان بلاهَت و کلافگی را طوری فریاد میزند که خودت شرم میکنی که دیگر نبینیِشان.
دوم چیزی که میخواهم بگویم؛ هیچوقت آدمها را بر اساسِ کارهایی که کردهاند با عیارِ شخصیتی سالم نسنجید. هیچکس اگر در زمینهی قلمزنی هم فعالیتی کرده باشد؛ آنقدر خوشذهن نیست که دوستِ سالمی برایت باشد. جریان روشنفکری آنقدر ها سطحی نیست که تا هجده سالگی گوسفند بپلکانی و سپس در دانشگاه با انبوهی از کتابهای پادفرهنگ مواجه شوی. اینها در نهایت محکوم به همان بلاهتِ رنجآلودی اند که پدر و مادرانشان با آغوشِ باز میخواهند.
بلاهتشان را به عنوان یک انسانِ بی قضاوت حدود یک سال دیدم و چنان بهرهور و همزیست شدم که یک سالِ تمام لذت هم بردم. ولی یادم نمیرود همان موقعی که نیاز به کمک بدون پشتبانهی مالی یا غیر داشتم؛ دستِ رد که خوب است، با لَگَد خودشان را دور انداختند که نگاهم به نگاهشان نخورد. همین قدر که بلاهتِ و بیمایگیشان را دیده بودم، بس بود نه؟
Comments
Post a Comment