یک مرید خوب


گمانم تابحال خوب توانستم نقش «مرید» را بازی کنم. اگر کسی را دیدم خوب تحویلش بگیرم تا خیال کند گه با ارزشی است. این کار با صورت شسته رُفته و وارفته و خسته بیش از اندازه توی ذوق می زند. پس چهره ی بشاش و رفتار معقول خودم فراموش نشود. «خب دوستم، می تونم شمارت رو داشته باشم تا کاری بود انجام دهیم؟»
نقطه ی مقابل، وقتی که جان در بدن نیست. خسته و وارفته بعد از نگاه به آینه ی پادری هنگام خروج، با خودم می‌گویم: «کاش کسی را اتفاقی ملاقات نکنم.» بعد با خودم می‌گویم: «اگر کسی را دیدم حتما وقتش بود.» تا بیخیال و اخمو با پیرهن نیم‌پاره و صورت نتراشیده به راهم ادامه دهم. همان اوسطها والانصافا، صمیمی ترین دوست نوجوانیم را بعد از پنج سال ببینم که پیش‌تر از سیگار کشیدنم آشفته بود. توی خودروی بی‌نظیرش به این فکر می کند این لا ابالی ِ لش هنوز دمغ و درون خود است. زین پس تلاشم برای گفتن اینکه تغییر کردم بی‌فایده به نظر می رسد.
«... ولی! ... ولی! ... من تغییر کردم. چرا الان و این طوری؟»
کوله‌ام هم پاره است چون می‌خواستم شرحه‌شرحه به دیدار دوست بروم.
اینجا به خودم مطمئنم «مراد» خوبی نیستم. حتا برای تو دوستم که این را می‌خوانی و همیشه پادرهوا و ولنگار دیدیَم. هرچند «مرید»ِ خوبی در حالت خسته و ولنگار بوده ام.
«وقتی کنارم نشستی هرچی می‌خواهی بگو. حتما وقتش است. این هم بدان: من خودم را بهتر از قبل می‌شناسم، هرچند تغییری نکرده باشم و پیشانیم هنوز چین دار باشد.»

Comments

Popular Posts