چشم گشودم
فکر می کنم خیلی جاها چشم گشودم. خیلی چیزها شدم. در جاهای زیادی که چشم گشودم، همه اش سیاهی نبود. لکه های زیادی داشت. دوستانم، همه ی دوستان خوب و دل رحم و همیشگی ام، که نبوغ را تویشان می دیدم، تلخی سردی از زندگی داشتند. هیچ کدام شان به آنچه میخواستند؛ نرسیدند. هیچکدام شان با وجود انسان شدنشان، حق الذمه ی بدبختیهای وراثتی را دریافت نکردند. همهشان، درجا زدند و رها کردند و زندگی را جوری از تلخی، لبریز کردند. آن ها، خیلی از آن ها، دیگر وجود ندارند. دیگر جانی ندارند. نابود شدند. تکه تکه شدنشان را هم، کمابیش، دیدم. این انسان های بزرگوار، این انسان های امید بَند. کدامتان، کجایتان، هستید؟
Comments
Post a Comment