اتاق 426

توی اتاق نشسته بودیم که چند نفر بودیم؟ من بودم، مردی ریشو تازه آمده بود؛ نمی دانستیم کیست. یک دختر دامن پوشیده بود و سیگار می کشید. یک پسر بیشتر حرف می زد و چند آدم گوشه کناری. تقریبا همه چیز سیاه بود. رفتیم توی اتاق آخری برق خاموش بود و روج و مرد و من سیگار می کشیدیم. فضا آخرالزمانی و لذت بخش بود. پسر می گفت: این پسر ریشوئه تازه اومده، صداش رو درنیار، پست بزرگی داره، صداش رو در نیار. انگار توی خوابگاهی جایی فضای بسته و نموری بودیم. گفتم: پست ِ چی؟ گفت: پست راهداری و کمک‌مان می کند. بعد گفت: تو الان بخاطر پستت اینجا نیستی. بعد صورتش توی خنده ای رفت. تو نویسنده ای، تو این حس و حال رو به وجود آوردی. سیگار ها پشت هم در تاریکی کشیده می شُد. نمی دانم چرا شرتم را در آوردم و شلوارک را پوشیدم که در حین همان خندگاری مغموم و لذت بخش و دود سیگاری که به زوال و تمامی می‌رفت؛ صدای دادی آمد و همه رفتیم به هال و اتاق خالی شد که داد زد یکی: بیماری، بیماری، بیماری گسترش یافته باید تخلیه کنیم برویم. فکر کردم خوانده بودم در تلگرام که بیماری ولی چرا الان. سریع همه لباس می پوشیدند رفتم در اتاق شُرتم را بپوشم. تپش قلب بالا بود. مثل چند دقیقه پیش در هول‌سرا همه بیخ و سیخ کرده بودیم یخ شده بود چرا باید تخلیه می‌شُد که مرد ریشو از اتاق دم دمی می گذشت و با دست علامت داد که: خارج شوید دارند اینجا را تخلیه می کنند. با خودم فکر کردم حداقل مدرک جرمی ندارم که نه مستم و نه روی هالیسوژن هستم و نه هوشیاری ام رفته است که از خواب پریدم.

Comments

Popular Posts