هیچ
آسمان میبارد. هجمه زیادی از رعد، شادی و طوفان برپاست. حالم مثل حال و روز دیگرانَم، یک روز در افلاک، یک روز در قعر ِ خاک. همهمان به فسون عقیم، نه. روزی از روزها، این تندر شدید با عناصر فانتزی طبیعت همراه می شود. زخمه و هجمه آسمان، روز خوشی از فرشته هایی خواهند بود که دارند عیش ِ جهان شهدنوش میکنند. میخندند. در تمنای تمنیات کودکسالیشان غرقند. شخصیت رمان خودشان هم، نیز. من نیز، در این عیش و گدار، کمی به حد معمول شهدهای جاودانگی از ریحان و سپرغم و جاوید و غمبو داشتم. روز، طولانی و روز، کوتاه داشتم. شب بیخواب و روز، خوابآب. هـم، دیوانگی کردم، هم مستی. هم هر مستی دیدم؛ که زیبا و بزرگ بود و نه موفق – که موفق یعنی مایهدار، روزی مست ِ مست بود. صدای خودش پیدا کرد. صدای خودش گرفت. صدایش در رفت. فهمید، صدایش خود ِ اوست. هنوز بعد این همه سال همین حس های قدیمی، حیوانی می خواهم که بتوانم حرفش بزنم.
Comments
Post a Comment