از کار جمعی میترسند
دیگری جمعی وجود ندارد. از کار جمعی میترسند. جمع، گروه، آدمها، بچهمحل و همکوچه ای معنی ندارد. همه در فردیت خودشان حل شدهاند. مصالح مشترک هم وجود ندارد. چیز مشترکی وجود ندارد. همه حرفها زده شده است. دوستیها تجربه شده است. دشمنی ها اتفاق افتاده، بار بسته و رفته و آدم جدید یعنی دروغی به خود: به محیط و سلامی به: تنهایی، به فردیت فرورفته و فروخورده و بیاندازه بیگانه با تجربه. من هم دیرزمانی میخواستم با مردم ارتباط خوبی داشته باشم و حرف هایشان را گوش کنم و تاثیر بگذارم و تاثیر بگیرم و زندگیام در تعامل پایدار با افراد رنگ و بوی تازه و خوشطعم بگیرد؛ ولی گوشت پسزننده، دیوار سیاه و سخت، دوستان پیش، آدم ها و شرایط و اجتماعگریزی باعث شد جا در لاک ِ خودم سفت کنم و جز از لاکم پر نکشم و بروم توی غار سیاهی از واژه و شعر و فیلم و کتاب و غریق ِ راهی نشوم و شهید ِ کسی نباشم و فدای ِ کسی نشم و فقط بازی ِ خودم را بلد باشم و اگر کسی بازیَش را گفت بگویم چه بازی جالبی داری و من هم بازی ام این است. ولی حقیقت چندان دستیافتنی نبود. رد دادن بود. شل کردن بود. وِل کردن بود. سکس ِ ولنگارانه و رابطههای عجیب. فکر پرواز. سوء مصرف دارو و سوء مصرف خدنگ، فکر پرواز را کمی توی خود چرخاند و لعاب داد و پیچاند و پیچاخَم بیشمهای از حرف های ریز و درشت روزگار شد. کلمه ها ساقط شدند و به چند کلمه سقوط کردند. حرف های زده نشده هیچوقت زده نشدند؛ توی ذهن و دهن و جریان شُرشُر جسم لنگی به درازنای جنگل تودَرتاریک وا کردند و لِنگای هواشده، چه زیاد بودند! چه لــنگهای وا شدهای بودند. خستگی هنوز بود. با اینکه ذهن آزاد شده بود. خشم زبانه میکشید. مردم توی تن خودشان میلولیدند. تهران به پا میخیزید. بچهها تو خیابان بودند. از هر تپه ای صدای خاصی به گوش میرسید. باز هم سکوتی محکم محتوم ِ شکست ناپذیرایی شد. اندیشه دنیا، اندیشه تغییر، اندیشه فرار، اندیشه ساختن، اندیشه ی کسی شدن، اندیشه ی بزرگواری در جای ِ دیگر جهان، اندیشه ی یک فرد معمولی شدن تا سن سی در گوشه خانه با تلنباری از کتاب و فکر و کار نیمهتمام و بیسرانجام از سرم میگذشت. دیگر به کسی اعتماد نداشتم. دیگر توی خانه هم جای سوزن انداختن نبود. جای، تنگ بود. دوستان گذشتهام بویی از خاطرهها نداشتند. دیگر نمیدانستیم چیست. نمی رسید. نرسیده بودند. نمیخواستند برسند. ذهن پرواز میکرد. حرف میزد. ولی حقیقتی دریافت نمیکرد. من هم دیگر از این وضعیت خسته شده بودم و فرار را به قرار ترجیح میدادم. مدتی مفتخور شده بودم. دوست داشتم فرار کنم! دوست داشتم به کار خودم فکر کنم! برخلاف هفت تپهای ها یا انقلابیها یا پیشآهنگ های اعدام شده ی در سکون ِ باد و پارنگ، پیر، در رفته و سُقُلمه ها چه توهم و ابروها چه ضربدری و حسها چه ملعون بود. میانسال لبخندی از روی رضایت میزد. ولی کودک و نوجوان توی محاق ِ جنگ و دروغ و ایدئولوژی بازیچه شده بود. جنگ تمامی نداشت. دنیا جای امنی نبود. حرف ها از حرص و طمع و طاق از تیغ توغ بود.
Comments
Post a Comment